همه روابطم سطحیه
به زنم باید همه چیو توضیح بدم و دایما نگران باشم از چیزی ناراحت نشه و اون هم با تمام انرژی از کوچکترین قضایا ناراحت میشه. این در حالیه که ما چند ساله باهم ارتباط نزدیک داریم اما چون مدام اون از مسائل بی اهمیت سرکارش حرف میزنه و من رو با کاراکتر های پوچ اونجا که ازشون متنفرم آشناتر میکنه، هیچوقت دو کلمه درست حرف نزدیم بفهمیم اصلا چی کاره ایم
دو تا دوست دارم که سراسر قوای بدنی و ذهنیم رو باید بذارم که خودم رو بهشون ثابت کنم از فیگور ورزشی گرفته تا اطلاعات عمومی و برنامه نویسی و هزار تا چیز دیگه.
ولی این چیزیه که من ساختم برای خودم
مطمئنم که اگه این سه نفر رو بکشم و سه نفر دیگه رو جایگزین کنم دوباره بعد از مدتی همین روال ادامه داره.
در آخر که هروقت به این احساس می رسم از یه فیلم، آهنگ یا غذا به عنوان مسکن استفاده میکنم ولی این سوپاپ ها دیگه جواب نمیده. همه این غول هایی که ازشون صحبت کردم و اگه از نزدیک ببینید حتما میگید رامین تو احمقی این آدمای نایس گیر هر کسی نمیان.
رو یک کاناپه نشستی و درب اتاق باز میشه شخصی با یک پیتزای مخصوص روبیک وارد میشه، پیتزا رو روی میز میزاره و میره. یک برش از پیتزا رو برمیداری یه گاز میزنی. دمای پیتزا نه اونقدر داغه که بسوزونه و نه سرده. دقیقا همونطور که باید باشه.
همینطور که داری پیتزا رو میخوری تلویزیون شبکه بی بی سی پخش میشه و تو تمام حرف هاش رو بی کم و زیاد به طور کامل متوجه میشی، طوری که میتونی بنویسیشون.
در همین حین موبایلت زنگ میخوره و شخصی سوال میکنه "آقای ایکس فردا تو رادیو مصاحبه داری و با وقت سخنرانی تو همایش تداخل داره، کدومش
اولویت داره" و تو جواب میدی "حالا بعدا بهت میگم چیکار کنی"
برای لحظه ای حساب بانکیت رو چک میکنی و میبینی که لحظه به لحظه داره موجودیت میره بالا به خاطر اینکه پروژه استارآپ دو سال پیشت الان تو دست مردم میچرخه و اونها هم همینطوری دارن پول میریزن به حسابت.
و یک برش پیتزای دیگه برمیداری
احساس شب امتحان های نهایی رو دارم وقتی کل سال هیچی نخوندی
احساس دقیقه 80 بازی ، وقتی تیمت 3 تا گل خورده
احساس گنجشکی که به خیالش از چنگ شاهین فرار کرده
احساس زنی که به خیانت همسرش شک کرده
احساس کسی که لکنت داره و سه نفر مونده که نوبش بشه حرف بزنه
احساس بچه ای که کار بد کرده و منتظره باباش بیاد با کمربند بزندش
احساس مادری که یک لحظه دست بچه اش رو ول کرده، سر میچرخونه
آدم دلش میگیره، با این حال که خودش میدونه چرا دلش گرفته ولی نمی تونه بگه. انگار کسی یاد نگرفته نپرسه "چته چرا ناراحتی چرا تو لکی". هیچکس به این سوالا جواب نمیده. همیشه جوابش به "هیچی" ختم میشه.
ما امروز دلمون گرفته، آخه بارون اومد که البته ربطی نداشت. به قول یه تیاتری که میگفت " این هوا یه غمی داره که آدم دلش میخواد بمیره"
یه زمانی اینجوری نبود
بارون که میومد این خیالباف یه چتر بر میداشت میرفت قدم می زد. برای خودش کلی نقشه می کشید. اشتباهش این بود خیالبافی هاش رو بلند بلند گفت و هرکی رسید بهش گفت "بسه دیگه " چرا چرند میگی. اونم ساکت شد و هیچی نگفت. از اون به بعد همه هی پرسیدن "چته" اونم گفت "هیچی"
درباره این سایت